شناسنامه ایثار جهادگر شهید اکبر میرزایی کاشانی
تاریخ تولد : ۱۳۲۱
تاریخ شهادت محل شهادت مدفن
۶۱/۸/۱۶ آبادان دارالسلام
وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
((ولا تقولوا لمن یقتل فی سبیل الله اموات بل احیا ءولکن لا تشعرون ))
“مگو به آنان که در راه خدا کشته شده اند مرده اند ،بلکه زندگانند ولکن شما نمیدانید”
خوشا آنان که در راه خدا در خون خود غلطیدند ،خوشا آنانکه در زیر رگها و مسلسلها و گلوله تانکها و توپها اورا (خدا) شناختند و در راه او جان دادند و رفتند ، بعد از حمد و سپاس خدای یکتا و درود بر رسولان او و ائمه اطهار و سلام به امام امت خمینی بزرگ جند مطلبی را برای تو مینویسم .بدان که قیامت حق است و همه رسولان و امامان از این روز ما را با خبر کرده اند وقران نیز گفته است .هر چند من معنی ایات قران را بلد نیستم و معنی آیه بالا را برادری کمک من کرده است ،ولی می دانم که در قران زیاد آیه برای قیامت است .
لذا ما همه میمیریم و بار دیگر زنده میشویم . مرگ در انتظار است ،جه بهتر در راه او (خدا) انسان جان بدهد و مدال افتخار در روز قیامت بر سینه اش باشد ، مدال از جان گذشتن در راه خدا ، ودر صف شهدا باشد. این جنگ برای ما یک نعمت است ، چرا؟ برای اینکه انسان را به خدا نزدیک می کند ، او را می شناسد . در جنگ شرکت کردن و خدمت در راه خدا برای اسلام کردن نصیب همه کس نمی شود . لذا این زمان که من هستم برای من یک سعادتی است ،در این جا من آب می دهم و به من سقا می گویند . من افتخار می کنم که به سقای سربازان امام زمان علیه السلام آب بدهم و آرزویم این است مثل ابوالفضل که در راه خدا برا آب آوردن برای بچه های امام حسین علیه السلام پاره پاره و دستهایش قطع شد من هم در این راه مثل او پاره پاره و دستهایم قطع شود و به شهادت برسم .
برادران به جبهه ها بیایید و از خدا بخواهید که شماها را به جبهه بیاورد .انسان در اینجا درست می شود ، پاک می شود . بیایید و با دشمن خدا و اسلام جنگ کنید و انها را از این مملکت اسلامی بیرون کنید و مردم عراق را از ظلم نجات دهید .به کمک خدا و به خواست او جنگ با عراق جنگ با تمام ابر قدرتهاست به خصوص با آمریکای جنایتکار بجنگید و آنها را نابود کنید ، به خواست خواست خدا وبه کمک او.
حسین جان اگر شهید شدم بالای سردر خانه ام پرچم قرمز بزن ، چرا پرچم قرمز؟ چون سقای طفلان امام حسین علیه السلام در صحرای کربلا پرچم قرمز داشت ،به یاد آن پرچمدار و سقا بالای سر در خانه سقای کربلای ایران این پرچم را بزن و بالا قبرم نیز این پرچم با آرم جمهوری اسلامی و با جمله نصر من الله و فتح قریب و با عبارت سقای طفلان حسین ابوالفضل نوشته و زیر آن می نویسی به یاد سقای کربلای ایران دایی اکبر و با آرم جهاد سازندگی روی پرچم میزنی .
از قول من برادران جهاد را سلام برسان و به آنان بگو که قدر خودتان را بدانید که در راه خدا کار می کنید .
روز به روز به فعالیت اضافه کنید و بگو که از من راضی باشند و اگر کوتاهی کرده ام مرا ببخشند و به کلیه برادران دینی بگو که امام را فراموش نکنید و او را دعا کنید و به همسر عزیزم بگو که بچه های مرا خوب تربیت کند و خودش نیز راه مرا ادامه بدهد . باز به تو می گویم که به همسرم بچه های مرا مواظبت کند تا اینکه در آینده خدمتگزار اسلام عزیز باشند .
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار –از عمر ما بکاه و به عمر او بیفزا
والسلام . اکبر میرزایی کاشانی معروف به دایی اکبر تیپ المهدی ۶۱/۲/۱۵
شهید اکبر میرزایی، معروف به دایی اکبر سقای دشت کربلای ایران بود که در این جا شایسته می دانم قبل از شرح چگونگی شهادتش، خاطره ای را از آن شهید بزرگوار برایتان تعریف کنم.
ایشان بچه کاشان، ولی مقیم تهران بود. اوایل انقلاب این برادر تصمیم می گیرد که از تهران به کاشان برود و در آن جا زندگی کند. ایشان یک دوستی در تهران داشت که گفته بود: شما که می خواهی به کاشان بروی! این جا من خانه ندارم و خانه ای که تو در این جا داری، به من بفروش و من ماشینی در آینده می خرم و آن را به تو می دهم، یا پول خانه را به صورت قسطی، ماه به ماه برایت می فرستم. شهید خانه را به نامش قولنامه می کند و به کاشان باز می گردد. وقتی ایشان به کاشان آمد، به من گفت: حسین من به امید خدا می خواهم راهروی اصلی به خانه بابام را خراب کنم و سپس یک آپارتی باز کنم. و ایشان این کار را کرد. من خدا را گواه می گیرم که ایشان حتی به نان شبش محتاج بود. گفت: عمو! من دیگر چیزی ندارم؛ یک ماشین داشتم و آن را فروختم و خرج آپاراتی کردم. در همان روز طرف قرار داد هم، دوست اکبر میرزایی فوت کرد. به ایشان گفتند: طرف قرار داد شما فوت کرده و شما به تهران برو و حقت را بگیر! ایشان نگاهی به آسمان کرد و سکوت کرد. سپس گفت: خدایش بیامرزد! دور از جوانمردی است. الان بچته های یتیم دارد. من بروم و چنگ به صورت بچه های یتیمش بیندازم و پولم را طلب کنم؟! گفت: عمو! من به تهران برای ختم این آقا می روم. و در مراسمش شرکت کرد و برگشت، بدون این که یک ریال مطالبه کند. می خواهم بگویم روح ایثارگری در این مرد چه قدر بود. گفتم: چه شده؟ گفت: هیچ چیز، هیچ کس حق ندارد تا من زنده ام، از این ها پولی بگیرد؛ مال خودشان است و خدا بزرگ است.
گفت: من می خواهم به جبهه بروم. گفتم: چشم! ایشان را به جهاد سازندگی استخدام شد و به او یک تانکر آب دادند و ایشان به عنوان سقای دشت کربلا شروع به خدمت کرد، عاشقانه کار می کرد. یک شب در عملیات شکست حصر آبادان می گفت: می خواستم برای رزمندگان آب ببرم که وقتی ماشینم را عراقی ها دیدند، آن قدر خمپاره و توپ در آن جا شلیک کردند که من پشت چرخ های ماشین نشستم و گفتم: خدایا! بچه ها تشنه هستند. اگر می خواهی مرا شهید کنی پس بگذار آب را به رزمندگان برسانم، بعدا مرا شهید کن! یک راهی باز کن تا من از این جا بروم. می گفت: این ترکش ها بغل ماشین فرود می آمد، اما حتی یکی از آنها به من اصابت نکرد. خلاصه، مدتی زمین گیر شدیم و ماشین غذا نیز پشت سرم آمد. بعد از مدتی با امید به خدا شروع به حرکت کردیم. وقتی ما به آن جا رسیدیم، بچه ها از شدت گرمای تابستان واقعا العطش می گفتند. بچه ها به دست و پایم افتادند و می گفتند: دایی جون کجایی؟ ما تشنه ایم. وقتی این حرفشان را شنیدم به یاد بچه های امام حسین (علیه السلام) در صحرای کربلا افتادم، گفتم: خدایا! چه طور بچه های کوچک امام حسین (علیه السلام) در آن صحرای کربلا تشنگی را تحمل کردند؟! من همین طور اشک می ریختم.
شهید اکبر میرزایی هنگام عملیات رمضان وقتی آب رسانی می کرد، در آن هنگام هوا سرد بود؛ پیش من آمد و گفت: عمو! گفتم بله! گفت: بچه ها آب نمی خواهند. گفتم: چرا؟ گفت: هوا دیگر سرد شده و بچه ها نیاز زیادی به آب ندارند. می خواهم روی لودر بروم و سنگر و خاکریز بسازم گفتم: برو! رفت و به ایشان لودر دادند و ایشان شروع به کار کرد.
ایشان در عملیات محرم هنگامی که مشغول درست کردن خاکریز بود، یک گلوله موشک مستقیم به لودرشان خورد که تنه بالای شهید میرزایی پودر شد، و روی پا و کفش هایش دایی اکبر نوشته بود. خدا جواب ایثار گذشته اش را داد و شهادت را نصیبش کرد.
راوی: سردار حسین عارف